محل تبلیغات شما

یه دل پر از حرف



دلم میخواد پاچه یه نفرو بگیرم.

مثلا بی حجاب برم بیرون و هرکی خواست برام جانماز اب بکشه با جوابام بکوبم تو دهنش.

یا برادر شوهرم دوباره دهنش و باز کنه و یه حرف بیخود بزنه تا قهوه ایش کنم.

با مامانم دعوا مرافعه راه بندازم و همه عقده های حل نشده بچگی رو سرش خالی کنم.

مدیرم گدا بازی دربیاره و سر یه بهونه کوچیک از حقوقم کسر کنه تا کیفمو بردارم و دیگه پامو نزارم تو مدرسه کوفتیش تا لنگ معلم بمونه.

همین الان از خونه بزنم بیرون و در جواب کجا میری همسر داد بزنم بگم به تو ربطی نداره.

میخوام بچه بشم. یه بچه پرخاشگر لجباز که با هرچیزی عصبانی میشه و خودش و خالی میکنه نه اون مظلومی که هرکس به خودش اجازه میده تو سرش بزنه. حتی مادرش

میخوام خشمی که همه این سی سال زندگی گوشه دلم نگه داشتم و یکجا خالی کنم تو سر کسایی که نذاشتن مثل ادم بزرگ بشم و زندگی کنم.فقط میخوام دلم خنک شه به هر قیمتی.


وقتی بچه بودم همیشه تو ذهنم یه مادر ایده ال رو تصور میکردم یه مادر مهربون که همیشه با لبخند با بچه هاش برخورد میکرد.

بزرگتر که شدم پدر ایده ال رو تو ذهنم تصور کردم که زمین تا اسمون با پدری که دارم فرق داشت.

حالا که متاهلم با وجود اینکه عاشق همسرم هستم ولی باز یه همسر ایده آل رو تو ذهنم تصور میکنم که اونم مشخصه های خاص خودش و داره!!

امیدوارم وقتی بچه دار شدم، دیگه بچه ایده آل تو ذهنم نیارم!!

یا بچم یه مادر ایده آل برای خودش نسازه!! 

 

 


وقتی به اینده مادر و پدرم فکر میکنم پشتم میلرزه. حتی یه بار از شدت اضطراب قلبم تیر کشید.

پیش بینی میکنم که چه بلاهایی قراره سرشون بیاد.

مخصوصا مادرم.

کاش عرضه داشتم زندگی شون و جمع و جور کنم.

یه چیزایی سر جاش نیس.

مثل عدالت، آرامش، دلخوشی و .

فقط همیشه به خودمون امید الکی دادیم. 

چرا زندگیمون هیچ وقت رفرش نمیشه؟؟؟ 


اومد با یه شاخه گل رز اومد بعد از کلی صحبت و حل کردن مشکلات ،همه ناراحتیا رو از یادم برد 

دوباره شدیم یه زوج خوشبخت! 

از ته دلم از خدا میخوام نذاره هیچ زن و شوهری زندگیشون خراب بشه‌

کاش همه خوشبخت باشن. 


تو مشغله ها و مسئولیت هام گم شدم. تو خستگی هام دارم دست و پا میزنم. کاش از شغلم راضی بودم. کاش وقت اینو داشتم که به کارهای هنریم برسم و لذتشو ببرم نه این که تو گرفتاری های روزانم فقط یه حسرت ازش بمونه ته دلم. 

دلم از یکنواخت بودن زندگیم گرفته. یه تغییر خوب میخوام. یه حال خوب. بارها خواستم حال خودمو خوب کنم و محتاج هیچ چیز و هیچکس نباشم اما هردفعه ناراضی تر از قبل برگشتم سرجام.

نه وقت اینو دارم که باشگاه برم نه پولی دارم که به یه تفریح خوب فکر کنم. تنها سرگرمیم هرچندوقت یه بار رفتن به بازار و با عذاب وجدان خریدن یه چیز کوچولویه که به پشیمونی بعدش نمی ارزه.

همش درگیر چندرغاز پول دراوردنم که تو این‌گرونی از یک طرف میاد و از طرف دیگه فرار میکنه. 

مامانم میگه کم‌کم‌ به فکر بچه باش ولی نمیتونه درک‌کنه که بچه دار شدن دلخوشی میخواد پول میخواد ذوق مادر شدن میخواد که هیچ کدوم و ندارم. 

امشب از اون شب هاس که نه حوصله انجام کارهای فشرده مو دارم و نه میتونم از فشار روانی حاصل از این همه کار و مشغله بیام بیرون. فقط دراز کشیدم رو تخت و دارم دونه دونه به بدبختیام فکر میکنم.

این افسردگی اخرش کار میده دستم.

 


سالهاست معلمم اما هیچ وقت معلم خودم نبودم. به خودم هیچی یاد ندادم.

سالهاست با والدین شاگردهام در جهت حل مشکلات درسی، تربیتی، رفتاری و خانوادگی بچه ها صحبت میکنم و مطابق با اصول روانشناسی بهشون مشاوره میدم اما خودم هیچ وقت مشاور خودم نبودم. 

همیشه هرچیزی که یادگرفتم و هر درسی که گرفتم حاصل اشتباهات گذشته ام بوده اگه واقعا معلم یا مشاور خوبی برای خودم بودم میتونستم دوست خوبی برای خودم باشم و جلو خیلی از اشتباهاتم و بگیرم تا کارم به افسوس و حسرت الانم نکشه.  


مدتهاس که دست از سر کچل همسر برداشتم!! به این معنا که زیاد نمیرم سمتش.

با خانوادمم ارتباطمو کم‌کردم. 

نمیدونم چه حسیه که بهم میگه دوری کن. اصلا دلم میخواد با همه غریبه باشم.فقط خودم باشم و کارهام.

اینجوری خوشحال ترم اصلا.


بیشتر از دوهفتس خونه مامان نرفتم. نه وقتش و دارم نه حوصله شو.

امروز دوستم با بغض میگفت خانوادش تو گرگان هستن و اون اینجا تنهاس. عجیبه من خانواده و همه فک و فامیلم اینجان ولی خودم از آدم به درم!! چون رفت و آمد با فامیل رو زیاد دوست ندارم.

بیشتر دوست دارم چهار تا دوست پایه داشته باشم و با اونا رفت و آمد کنم. 

فقط مشکل اینجاس که دوست و رفیق هم ندارم!!

بعضی وقتا تو دلم غبطه میخورم به اونایی که راحت دوست پیدا میکنن و باهاشون خوش میگذرونن. اما من عمر و جوونیم داره هدر میره و هیچ دوستی دور و برم نیست. 

به خاطر همینه که خودمو تو کار و کلاسهای فوق برنامه غرق کردم که تنهاییمو کمتر حس کنم.


همیشه از حجاب اجباری بدم می اومد. از آدمایی که امر به معروف(فضولی تو زندگی شخصی مردم) انجام میدن هم حالم به هم میخوره. دیشب با همسر تو راه بازگشت به خونه بودیم که مادرشوهرمو تو کوچه دیدیم و سه تایی با هم داشتیم مسیرو می اومدیم که تو راه یه خانمی بی حجاب از ماشین پیاده شد و اتفاقا من خوشم اومد موهای مشکی بلندش رو ریخته بود رو شونه اش. ازکنارش رد شدیم و طبق معمول مادر شوهر شروع کرد به بد گفتن ازش و اینکه خودش و به نمایش گذاشته و این حرفای مزخرف.
راستش از اون روز که خونه مامان بودم و با متلک هام چزوندمش دلم یکم خنک شد. شاید من دختر بیرحمی باشم که از شکستن دل مادرش خوشحال باشه ولی. اون ضربه لازم بود. به خودم کامل حق میدم که به خاطر ظلم هایی که در حقم کرد اعتراض کنم. ولی. چیزی که آزارم میده اینه که حتی مادرم هم تو زندگی با پدرم قربانی بود. الانم سالهاست بیماری هایی که به خاطر مشکلات خانوادگیمون سراغش اومده روز به روز داره شدیدتر میشه.
حالم نسبتا خوبه ولی متوجه شدم که یه مشکل دیگه دارم که تا حالا حضورش و انقد پررنگ حس نکرده بودم.اونم مشکل عدم تمرکزه. متاسفانه روی هیچ کاری تمرکز ندارم. نه تو درس، نه کارهای روزمره، نه خواب، و نه حتی لذت بردن از تفریح. اصلا تو هیچی! و این خودش باعث مشکلات دیگه میشه. اولیش اینکه سرعت عمل و بسیار ضعیف میکنه و دوم اینکه به مرور انگیزه انجام کارهای مفید رو هم از بین میبره و اینکه در کل آدمو تنبل میکنه.
وقتی احساساتمو کنترل میکنم نوسانات خلقیمم کاهش پیدا میکنه. وقتی تو ذهنم همش دنبال مقصر نمیگردم و با کسی درگیر نیستم حالم هم خیلی بهتره. کاش میشد تو‌همین لحظه به خودم تافت بزنم!! امیدوارم باز چهار روز دیگه با حال خراب نیام اینجا مرثیه بنویسم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نسیم بهشت موسیقی و من